بالاخره قرار شد یه روز برنامه بزاریم بریم تفرش. البته قبلشم خرید. دفه اول خرید حبوبات بعدش دیگه همه چی، لباس ....
نمیدونم کی بود ولی تقریبا آخرای بهمن روز جمعه باخونواده ( مامان و بابا و مامان بزرگ و بدون شازده :-s ) رفتیم تفرش.
ورود به خانه سالمندان :
اولین نفری رو که اونجا دیدیم مسئول نگهبانی بود که اجازه داد بریم تو. بهش گفتیم یکم وسیله اوردیم اونم به سمت آشپزخونه راهنماییمون کرد. جلوی آشپزخونه نگه داشتیم تا وسایلو خالی کنیم.
وقتی رفتم دنبال مسئولا بگردم اولین سالمند رو دیدم. بهش سلام کردم ولی جواب نداد، دوباره، بازم بی جواب. فقط میخندید. ازپله ها اومد پایین. فهمیده بود مهمون دارن. تا جلوی ماشین اومد. براش شیرینی اوردم نخورد، میوه، نخورد.
رفت در ماشین، جایی که مامان بزرگم نشته بود و باز کرد. فقط نگا میکرد، حرف اصلا. همه دپرس و ناراحت. همه گریه میخواستیم. آخه خیلی جو بدی بود.
مسئولای نگهداری از سلامندا و آشپزخونه هم دیگه اومده بودن. چه قدر خوشحال بودن و چه قدر آدمای خوب و مهربونی.
بارارو بردیم گذاشتیم آشپزخونه. داشتیم سوار ماشین میشدیم تا بریم سمت در اصلی که یه عالمه مامان بزرگ رو پشت پنجره دیدیم و یکی دیگم کنار ماشین.
رفتم سمتش و سلام کردم. دستمو گرفت که بوس کنه. وای داشتم میمردم از بغض. دستمو کشیدم، صورت مهربونشو بوس کردم. خیلی گوگولی بود، مهربوووون، خوشگل، تمییزو مرتب. کلی بوسم کرد. وقتی بهش شیرینی تارف کردم گفت ، نه قند دارم نمیخورم، البته بعدش خوردا.
وقتی رفتم دنبال مسئولا بگردم اولین سالمند رو دیدم. بهش سلام کردم ولی جواب نداد، دوباره، بازم بی جواب. فقط میخندید. ازپله ها اومد پایین. فهمیده بود مهمون دارن. تا جلوی ماشین اومد. براش شیرینی اوردم نخورد، میوه، نخورد.
رفت در ماشین، جایی که مامان بزرگم نشته بود و باز کرد. فقط نگا میکرد، حرف اصلا. همه دپرس و ناراحت. همه گریه میخواستیم. آخه خیلی جو بدی بود.
مسئولای نگهداری از سلامندا و آشپزخونه هم دیگه اومده بودن. چه قدر خوشحال بودن و چه قدر آدمای خوب و مهربونی.
بارارو بردیم گذاشتیم آشپزخونه. داشتیم سوار ماشین میشدیم تا بریم سمت در اصلی که یه عالمه مامان بزرگ رو پشت پنجره دیدیم و یکی دیگم کنار ماشین.
رفتم سمتش و سلام کردم. دستمو گرفت که بوس کنه. وای داشتم میمردم از بغض. دستمو کشیدم، صورت مهربونشو بوس کردم. خیلی گوگولی بود، مهربوووون، خوشگل، تمییزو مرتب. کلی بوسم کرد. وقتی بهش شیرینی تارف کردم گفت ، نه قند دارم نمیخورم، البته بعدش خوردا.
ویژژژ ویژژژ، بیییب بییب. بفرمایید رسیدیم دم در
بابام قرار شد نیاد، خودش خواستا البته وگرنه آقایونم میتونن بیان داخل.
2 تا لباس، نمونه برده بودم تا به مسئولا نشون بدم، اینو میگم چون
خانم مسنی که جلو در بود: چی تو کیسته؟
- سلام
- روسری اوردی؟ بیار ببینم
- سلام، نه ، ولی قول میدم دفه ی بعدی بیارم
- تو کیسه چیه؟
رفتیم داخل
رفتیم داخل
مامان بزرگم : یه وقت فک نکنن منم ازینام و نگهم دارن، دیگه نذارن برگردم! ( اولش خیلی بنده خدا مضطرب بود )
اکثر ساکنای اونجا، البته اوناییشون که میتونستن را برن اومدن جلو در.
مسئولام بودن. یه عالممم مهربون وا فداکار
شیرینی برده بودیم، خواستم تارف کنم که یکی از کارکنان گفت: خودت بهشون بده، تارف کنی زیاد بر میدارن.
- پس میخواید خودتون بدید.
در همون حالیکه شیرینی میدادیم، میرفتیم تو اتاقا، یه عالمم از اون خانموا دنبالمون. هر جا میرفتم میومدن :-)
شیرینی برده بودیم، خواستم تارف کنم که یکی از کارکنان گفت: خودت بهشون بده، تارف کنی زیاد بر میدارن.
- پس میخواید خودتون بدید.
در همون حالیکه شیرینی میدادیم، میرفتیم تو اتاقا، یه عالمم از اون خانموا دنبالمون. هر جا میرفتم میومدن :-)
تو اولین اتاق خانمای سن بالا و مریض خیلی بودن.
یکی رو تخت خوابیده بود و خودشو جمع کرده بود و با کسی هم حرف نمیزد، حتی شیرینیم نخورد. 2 نفرم اونجا بودن که درصد معلولیتشون زیاد بود، وقتی باهاشون سلام، احوالپرسی میکردی خیلی خوشحال میشدن، خیییییییییلیییا.
میدونین چیه؟
نه تو بگو ببینیم چیه.
هااا! آهان.
جدی باش.
چشم، ببخشید
اینکه بیچاره ها قبل از اینکه به لباس و غذا احتیاج داشته باشن به محبت نیاز داشتن، به اینکه ببینن کسی به یادشونه، کسی میره ببینتشون و ..... وقتی باهاشون دست میدادیم واقعا و از ته دل ذوق میکردن. وقتی میدیدن ازشون دوری نمیکنیم و فاصله نمیگیریم خوشحال مشدن. وقتی باهاشون حرف میزدیم میخندیدن . ههههههههههههههم
اگه تونستید، برای یه بارم که شده به جای اینکه برید پارک، سینما یا خونه دوستاتون برید خونه ی این بنده خداها که این همه تنهان. 86 نفرن ولی بازم خیلی تنهان
از در اولین اتاق داشتیم میومدیم بیرون که
- سلااااااام. خوبیییی . من با مامانم اینجاما. یه شیرینی برا مامانم میدی! نه 2 تا بده. مامانمو بند انداختیما. خیلی خوشگل شده
باهاش دست دادمو سلام کردمو حرف زدم.
- بیا بریم مامانم و ببین. بیا
دستمو گرفت که بریم مامانشو ببینیم.
از در داشتیم میومدیم بیرون که یه خانم مسن که لال بودنو یکمکیم نا بینا اومد جلوم. بهش شیرینی دادم. اخم کرد. با عصبانیت نگام میکرد. شیرینی برنداشت. بهش بر خورده بود که چرا نذاشتم خودش برداره ( به خدا تقصیر من نبود، مسئولا گفتن که خودمون بدیم) تارف کردم، خودش برداشت. این وسطا یه عالمه دستم میومد سمت شیرینی و چنتا چنتا از شیرینیا کم میشد. خیلی با مزه بودن.
...............................................................................
تا همینجا فعلا
ما هر ماه قرار برای این سالمندا پول جمع کنیم. مبلغ مهم نیست. چه هزار تومن چه صد هزارتومن. مهم اینه که هر کی هرجوری میتونه کمک کنه.
الانم دم عید و کلی سفارش از دوستامون داریم که باید بخریم ( لباس، ژاکت، دمپایی، النگو، کاموا، ساعت و .... )
پس اگه تونستین و دوست داشتین شمام کمک کنید.
اگه یه وقت مثلا نذر داشتین، قرار بود گوسفند بکشید و گوشتشو بین فامیلایی که همه خودشون یه عالمه دارن پخش کنید، میتونید مثلا برای ساکنای خانه نسیبه بدید.
حالا من آدرس خانه سالمندان رو هم مینوسم اگر کسی خواست خودش بره و هرچیزی خواست براشون ببره اگه ام نه که من فک کنم هر ماه برم و بتونم این کمکا رو براشون ببرم.
اگه خواستیدم میتونید برسونید به دستم. حالا از هر جوری که شد. مثلا از طریق شازده، خان داداشمو یا ضعیفش ، آزی خانم
خب، بله، مثل اینکه آدرس رو الان نمیدونم ، پس فیلا خودافیظ.
یکی رو تخت خوابیده بود و خودشو جمع کرده بود و با کسی هم حرف نمیزد، حتی شیرینیم نخورد. 2 نفرم اونجا بودن که درصد معلولیتشون زیاد بود، وقتی باهاشون سلام، احوالپرسی میکردی خیلی خوشحال میشدن، خیییییییییلیییا.
میدونین چیه؟
نه تو بگو ببینیم چیه.
هااا! آهان.
جدی باش.
چشم، ببخشید
اینکه بیچاره ها قبل از اینکه به لباس و غذا احتیاج داشته باشن به محبت نیاز داشتن، به اینکه ببینن کسی به یادشونه، کسی میره ببینتشون و ..... وقتی باهاشون دست میدادیم واقعا و از ته دل ذوق میکردن. وقتی میدیدن ازشون دوری نمیکنیم و فاصله نمیگیریم خوشحال مشدن. وقتی باهاشون حرف میزدیم میخندیدن . ههههههههههههههم
اگه تونستید، برای یه بارم که شده به جای اینکه برید پارک، سینما یا خونه دوستاتون برید خونه ی این بنده خداها که این همه تنهان. 86 نفرن ولی بازم خیلی تنهان
از در اولین اتاق داشتیم میومدیم بیرون که
- سلااااااام. خوبیییی . من با مامانم اینجاما. یه شیرینی برا مامانم میدی! نه 2 تا بده. مامانمو بند انداختیما. خیلی خوشگل شده
باهاش دست دادمو سلام کردمو حرف زدم.
- بیا بریم مامانم و ببین. بیا
دستمو گرفت که بریم مامانشو ببینیم.
از در داشتیم میومدیم بیرون که یه خانم مسن که لال بودنو یکمکیم نا بینا اومد جلوم. بهش شیرینی دادم. اخم کرد. با عصبانیت نگام میکرد. شیرینی برنداشت. بهش بر خورده بود که چرا نذاشتم خودش برداره ( به خدا تقصیر من نبود، مسئولا گفتن که خودمون بدیم) تارف کردم، خودش برداشت. این وسطا یه عالمه دستم میومد سمت شیرینی و چنتا چنتا از شیرینیا کم میشد. خیلی با مزه بودن.
...............................................................................
تا همینجا فعلا
ما هر ماه قرار برای این سالمندا پول جمع کنیم. مبلغ مهم نیست. چه هزار تومن چه صد هزارتومن. مهم اینه که هر کی هرجوری میتونه کمک کنه.
الانم دم عید و کلی سفارش از دوستامون داریم که باید بخریم ( لباس، ژاکت، دمپایی، النگو، کاموا، ساعت و .... )
پس اگه تونستین و دوست داشتین شمام کمک کنید.
اگه یه وقت مثلا نذر داشتین، قرار بود گوسفند بکشید و گوشتشو بین فامیلایی که همه خودشون یه عالمه دارن پخش کنید، میتونید مثلا برای ساکنای خانه نسیبه بدید.
حالا من آدرس خانه سالمندان رو هم مینوسم اگر کسی خواست خودش بره و هرچیزی خواست براشون ببره اگه ام نه که من فک کنم هر ماه برم و بتونم این کمکا رو براشون ببرم.
اگه خواستیدم میتونید برسونید به دستم. حالا از هر جوری که شد. مثلا از طریق شازده، خان داداشمو یا ضعیفش ، آزی خانم
خب، بله، مثل اینکه آدرس رو الان نمیدونم ، پس فیلا خودافیظ.